ممکن است بگویی: ”چطور میتوانم کسی را که مشکلی واقعی برای من به وجود آورده، ببخشم؟“
هرگز روزی را که برای اولین بار گفته النور روزولت را بیان کردم، فراموش نمیکنم. سپس آن را به شکلی دیگر مطرح کردم: ”هرگز کسی نمیتواند بدون رضایت خودمان ما را عصبانی کند.“
یکی از حضار مخالفت کرد و گفت: ”تو خبر نداری من با چه جور آدمهایی کار میکنم. منظورت این است از دست کسی که سر من داد میکشد، عصبانی نشوم؟“
چه کسی تو را عصبانی میکند؟
احساساتت را مهار کن، و گر نه دیگری این کار را برایت میکند. ”ضربالمثلی چینی“
در همان جلسه، خانمی چنین اظهار عقیده کرد: ”من با حرف النور روزولت موافقم، چون خودم این مرحله را گذراندهام. من پرستار اتاق عمل هستم و با یک جراح متخصص اعصاب کار میکنم. او خشنترین آدمی است که تا به حال دیدهام. پزشکی حاذق است، اما از لحاظ مردمداری صفر است. پارسال در یک عمل جراحی دستیارش بودم و او از من چاقوی جراحی خواست. یک ثانیه طول کشید تا چاقو را به دستش دادم. او جلوی تمام گروه به دشت مرا سرزنش کرد و جلوی دوستانم حسابی کنف شدم. به شدت احساس حقارت میکردم و اگر به دلیل کارم نبود، همان موقع سرم را زیر میانداختم و از اتاق عمل بیرون میرفتم.
آن روز وقتی به خانه برمیگشتم، در فکر حرفهای او بودم. وقتی به خانه رسیدم، در اوج خشم به تهیه شام پرداختم. محکم در یخچال را به هم میکوبیدم و با غیظ سبزیها را خرد میکردم. سر میز شام به شوهرم گفتم که چه اتفاقی افتاده است. بازگو کردن آن واقعه بر آتش خشمم دامن زد و فریادکنان گفتم: ”این دکتر خیلی خیلی عصبانیام میکند.“
شوهرم که سابقه ذهنی داشت، به آرامی پرسید: ”ساعت چند است؟“ به او نگاهی کردم. منظورش را نمیفهمیدم. جواب دادم: ”ساعت هفت است.“ پرسید: ”چه ساعتی اتفاق افتاد؟“ گفتم: ”نه صبح امروز.“
هنوز هم مات و مبهوت بودم. تا اینکه شوهرم خردمندانه اشاره کرد: ”واقعا این دکتر است که تو را عصبانی کرده؟“
از سر میز بلند شدم، از اتاق بیرون رفتم و نشستم و در این باره فکر کردم و متوجه شدم این دکتر نبود که مرا عصبانی کرده بود. او حتی آنجا نبود. من بودم که حتی در ذهنم او را سوار اتومبیل خودم کرده بودم. من بودم که او را به خانهام راه داده و سر میز شام جایی برایش در نظر گرفته بودم. من بودم که هنوز به ماجرایی که ده ساعت پیش رخ داده بود، شاخ و برگ میدادم.
همان شب تصمیم گرفتم هرگز نگذارم آن پزشک جراح، زندگی خصوصیام را مسموم کند. از آن پس، همه چیز را همانجا در بیمارستان رها میکنم و اجازه نمیدهم او شبهای مرا در خانهام تباه کند.
چه کسی دشمن است؟
عدم کنترل احساسات درست مانند هدایت کشتی بیسکان است که به محض اولین برخورد با تخته سنگ قطعه قطعه میشود. ”مهاتما گاندی“
چه کسی را با خودت به خانه میآوری؟ برای چه کسی سر میز شام جا باز میکنی؟ رییس منتقد که فقط به خطاهای تو توجه دارد و هیچ یک از کارهایت را تایید نمیکند؟ همکاری که با رفتار ناخوشایندش حاضر به همکاری نیست؟ همسایهای که بابت رشد درختان تو در کنار دیوار خانهاش عصبانی است؟
سالی کمپتون گفته است: ”جنگیدن با دشمنی که در ذهن تو جای دارد، مشکل است.“
با خودت عهد کن هرگز در مورد افراد سختگیر فکر نکنی و آنان را در ذهن نپرورانی. آنان این قدرت را دارند که آرامش ذهنی تو را بر هم بزنند. از حالا به بعد، به جای اینکه بر فردی تمرکز کنی که تو را ناراحت میکند، مسوولیت خلق و خوی خودت را به عهده بگیر.
چارلز داروین اظهار داشته است: ”متعالیترین مرحله در آداب اخلاقی، زمانی است که باید اختیار افکار خود را در دست داشته باشیم.“ چرا باید روی موقعیتهایی انگشت بگذاری در حالی که میتوانی با تمرکز نکردن بر آن، جنبههای خوشایندتر زندگی را در نظر بیاوری؟
روانشناسان موعظه میکنند: ”به من بگو به چه توجه میکنی تا به تو بگویم چه آدمی هستی.“ اگر ذهن و حواست را متوجه فردی نفرتانگیز کنی، خودت هم نفرتانگیز خواهی شد.
دور خودت سپر آرامش بکش
کسی که به خودش احترام میگذارد، از شر دیگران در امان است. او زرهای به تن دارد که هیچکس نمیتواند به آن رسوخ کند. ”هنری لانگ فلو“
زنی جوان میگفت: ”من هم برای کسی کار میکردم که شبیه همان پزشک جراح بود. وقتی دانشجو بودم، برای تابستان در یک کارخانه کار گرفته بودم. سرپرست قسمت ما هر کاری میکرد تا زندگی را به ما زهر کند. عمدا حرفهای نیشدار میزد و اگر اعتراض میکردیم، حالتی معصومانه به خود میگرفت و میگفت: ”تحمل شوخی را هم نداری؟“ یا میگفت: ”ای بابا، شوخی کردم.“
هر جا میرفتم، دایم آن زن را در ذهنم با خودم میبردم. راجع به او با دوستانم، همکارانم و هر کسی که گوشی شنوا داشت، حرف میزدم. حتی در روزهایی که در مرخصی بودم، او با من بود، حتی در طول آخر هفته. حالا متوجه میشوم او نبود که مرا بدبخت و درمانده کرده بود. من خودم این کار را با خودم میکردم، که باعث میشد اطرافیانم را هم بدبخت کنم. مثل شخصیت کارتونی پیناتز شده بودم که همیشه ابری از گرد و غبار به دنبالش است، با این فرق که گرد و غبار به دنبالش است، با این فرق که گرد و غبار من نفرت و انزجار بود.
پدرم به من گفته بود باید متوجه باشم که اصلا منطقی نیست در محیط کاریام همه مرا دوست داشته باشند. او از من پرسید در مورد رفتار سرپرستم کاری کنم و من جواب دادم که بعید است. چند تا از همکارانم در این مورد شکواییهای پر کرده بودند که نادیده گرفته شده بود، چون همه ما موقت بودیم. پدرم گفت دو راه بیشتر ندارم یا قد علم کنم و او را به مبارزه بطلبم یا خفه شوم و صدایم در نیاید. متوجه شده بودم که نمیتوانم رفتار او را تغییر دهم و اتحادیه هم از او حمایت میکند چون کارمند ارشد بود و سابقه کارش هم زیاد بود. دلم نمیخواست کارم را ول کنم چون برای شهریهام به پول احتیاج داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم خودم را عوض کنم.
هر وقت او دور و برم بود، یک سپر آرامش به دور خودم میکشیدم و دیگر مهم نبود چه میگوید و چه میکند. آزارهای او فقط به زره من میخورد و دیگر به من آسیب نمیرساند. این روش کمک کرد از تابستان بهره ببرم.“
هدر دادن وقت در برابر لذت بردن از وقت
عاشق زندگی هستی؟ پس وقت خودت را هدر نده. صدقه سر زمان است که زندگی ساخته شده. ”بنجامین فرانکلین“
یکی از شرکتکنندگان در همایش گفت که در این مورد چه اقدامی کرد. ”من و زنم عادت داشتیم هر شب اعصاب خرد شدنهای سر کارمان را به خانه بیاوریم. اما همایش به من کمک کرد بفهمم ما از شبهایمان لذت نمیبریم چون صرفا راجع به کارمان حرف میزنیم. سعی کردیم از گفته النور روزولت پند بگیریم و خانهمان را به بهشت تبدیل کنیم.
حالا وقتی به خانه میرسیم، هر دو فقط یک ربع وقت داریم راجع به روزمان حرف بزنیم. فقط همین. هیچ وقت کینهتوزانه و عنادی در مورد اینکه چه کسی چه کار کرد، جایز نیست. ما روزی دوازده ساعت در محل کار و مسیر رفت و آمد هستیم. این خودش کافی است. پس چرا دایم مشکلاتمان را زنده کنیم؟ خیلی چیزهای دیگر هست که میشود دربارهاش حرف زد که خیلی هم جالبتر است. حالا هر دو چشم به راه هستیم که شب بشود.“
آرامش حرفهای درونی است
بیشتر مردم همانقدر خوشحالند که میخواهند خوشحال باشند. ”آبراهام لینکلن“
اگر بخواهیم گفته آبراهام لینکلن را به بیانی دیگر به کار ببریم، میتوانیم بگوییم: ”بیشتر مردم همان قدر ناراحت هستند که میخواهند ناراحت باشند.“
من تا ابد سپاسگزار مربی تنیس خودم هستم که چشمان مرا به روی این فلسفه باز کرد. گروه ما بعد از شکستی مفتضحانه از تیم رقیب با مینیبوس به باشگاه برمیگشت. دوستانم در حال گفتوگو درباره تدابیر روانی تیم مقابل بودند. تیم رقیب نهایت سعی خود را کرده بود تا به هر نحو روحیه ما را خراب کند و برنده شود.
ناگهان مربی ما به طرف یک استراحتگاه بین راه رفت و مینیبوس را نگه داشت و خیلی جدی به ما گفت پیاده شویم. خودش هم روی نیمکتی نشست و شروع به حرف زدن کرد.
”خانمها، من حرفهای شما را شنیدم. یعنی غرولندهای شما را شنیدم و دیگر حالم دارد به هم میخورد. از سرزنش دیگران دست بردارید. درست است که بازیکنان غیرمنصفانه بازی میکردند، اما خوب، زندگی این است دیگر. میتوانی تمام روز آه و ناله کنی و احمق باشی، یا عقلت را به کار بیندازی و مثل قهرمانها رفتار کنی. از حالا به بعد دلم میخواهد طوری رفتار کنید که به خودتان ببالید، حالا رقبا هر کاری هم که کرده باشند. هیچ کس نمیتواند روحیه شما را خراب کند، مگر خودتان اجازه دهید. صرفا زمانی بازنده هستید که آنان موفق شوند شما را در حد خودشان تنزل دهند. حالا بهتر است سوار ماشین شوید و تنها چیزی که میخواهم بشنوم، این است که چطور در مسابقه بعدی برنده شوید.“
روانشناس بی.اف.اسکینر میگوید: سوال این است که آیا رویدادها و زورگویان اختیار ما را در دست دارند یا اختیار ما دست خودمان است؟“
از دادن قدرت به رویدادها و زورگویان، نیروهایی که تو را ناراحت میکنند، دست بردار و وقتی زندگی بر وفق مرادت نیست، دیگران را نکوهش نکن.
داری فکر میکنی گفتنش آسان است. حق با توست. این همیشه یکی از چالشهای بشر بوده و خواهد بود. به همین دلیل است که در قسمت بعدی به فلسفههای عدهای از متفکران برجسته اختصاص داده شده است تا با قبول باورهای خردمندانه آنان و پرورش و توسعه ذهن خودت، بهتر بتوانی موقرانه بیعدالتیهای زندگی را به جای اینکه تحت تاثیرشان قرار بگیری، مهار کنی.
رهنمودی برای مهار احساسات
نامزدت ناغافل تو را رها میکند. باورت نمیشود بعد از دو سال یک دفعه تو را ترک کرده باشد. حیرانی که چه شد و چرا زودتر صدای زنگ خطر را نشنیدی. برای فراموش کردن مساله اوقاتی سخت داری و دیگر عزت نفسی برایت نمانده. چه میکنی؟
آنچه نباید بگویی
به خودت اجازه میدهی روی این مساله انگشت بگذاری و بدبختیات را در نظر بیاوری.
”همه حرفهایی که زده بود، همهاش الکی بود؟ همهاش دروغ بود؟ دلم گرفته.“
فکر میکنی چقدر دلت هوای او را کرده و زندگی بدون او پوچ است.
”جمعه شب بدون او چه کنم؟ همیشه با هم میرفتیم بیرون. این چه بلایی بود سرم آورد؟“
دایم در مورد رابطهای که داشتید وسواس به خرج میدهی و بیشتر و بیشتر خودت را منزوی میکنی.
”امشب سالگرد آشناییمان است. دلم میخواهد بدانم امشب چه میکند.“
آنچه نباید بگویی
به خودت میگویی باید احساساتت را مهار کنی و او نمیتواند تو را ناراحت کند، مگر خودت بخواهی.
”به او تمرکز میکنم که همه چیز من درست و بر حق بود، نه اینکه بخواهم سر در بیاورم چه شد.“
سعی میکنی بیشتر جنبههای سازنده را در نظر بیاوری.
”به دوست دانشگاهیام زنگ میزنم تا ببینم میآید پیش من. همیشه اوقات خوبی با هم داشتیم.“
سعی میکنی ذهنت را به چیزی دیگر و فعالیتی مثبتتر معطوف کنی.
”خوشحالم که سالم هستم، شغل خوبی دارم، و آزادی دارم که هر کاری دلم بخواهد بکنم.“
منبع: موفقیت
» ارسال نظرات