افسردگی، ما را به دنیای زیرین می فرستد تا آنچه را برای نو شدن و از سر گرفتن زندگی به آن نیاز داریم از ژرفای روح با خود به بالا بیاوریم.
در دنیای امروز پدیده افسردگی چنان شیوع و گسترش یافته است که از لحاظ روان شناختی به یکی از معضلات اجتماعی دوران معاصر و به یکی از خطرناک ترین آن ها تبدیل شده است. از آغاز انقلاب صنعتی به بعد، شاهد رشد سرطان گونه این پدیده هستیم. همان طور که در ادامه خواهیم دید، این پدیده ساز و کار روانی است که از همان آغاز پیدایش گونه انسان و شکل گیری روان او کارکرد داشته است.با شکوفایی نظام سرمایه داری و تغییر و دگرگونی ارزش های حاکم، انسان مدرن به طور فزاینده ای از روح و روان خود و از طبیعی بودنش دورتر و به فردی بیگانه از خود تبدیل شده است.
انسان امروزی از فطرت خود فاصله گرفته و دیگر نمی داند کیست و واقعا چه می خواهد. انسان امروزی به یک ابزار، به چرخ دنده ای ناچیز در این دستگاه عظیم تولید ثروت و قدرت تبدیل شده است. انسان امروزی هرآن از انسانیت خود دورتر می شود. رفاقت جای خود را به رقابت به عنوان یک ارزش داده است. نگاه ما به انسان ها به نگاهی صرفا ابزاری تبدیل شده است.
انسان ها پلکان هایی شده اند که ما برای بالا رفتن از هرم ثروت و قدرت باید بر آن ها پا بگذاریم. در دنیای سرد منطق و عقلانیت صرف فرهنگ حاکم، جایی برای عشق، جایی برای عواطف گرم و انسانی نیست. رسیدن هرچه بیشتر به دستاوردهای بیرونی و کسب ثروت و قدرت به ارزشی بی چون و چرا تبدیل شده است.
در این فرهنگ ثروت و قدرت نه به منظور پاسخ گویی و رفع نیازهای انسان، بلکه خود به هدف زندگی تبدیل شده است. ثروت برای ثروت، قدرت برای قدرت. آن جمله معروف را به یاد داشته باشیم که می گوید، جایی که عشق نیست قدرت خلا را پر می کند. این مقطع تقریبا با میان سالی و بحران های خاص آن است.علی رغم موفقیت های بیرونی و دست یافتن به جایگاه اجتماعی، احساس تهی بودن، پوچی و فقدان معنا، سبب بحران می شود که آن را بحران میان سالی می نامیم. دستگاه روانی انسان با استفاده از ساز و کار افسردگی کاری می کند که به دنیای درون برویم و معنای از دست رفته را بازیابیم.برای این منظور ابتدا باید آن تاخت و تازی که در دنیای بیرون داشتیم فروکش کند. باید ارزش ها و اولویت هایی که تاکنون به ما القا شده بود مورد شک و تردید و ارزیابی مجدد قرار گیرد. باید زرق و برق دنیای بیرون و خواسته ها و انتظارات حاکم رنگ ببازند تا فرصتی پیدا کنیم برای پرداختن به دنیای درون و یافتن خود گمشده مان و معنای از دست رفته. افسردگی این کار را برای ما انجام می دهد.
می توان افسردگی ها و همچنین مرگ قریب الوقوع را آیین تشرف به دنیای زیرین دانست. افسردگی ما را به دنیای زیرین می برد تا هر توانایی و بالقوه گی را که برای ادامه بقا و زندگی نو به آن نیازمند بوده و از آن بی خبر بوده ایم را چونان «شاتره آبی» از ژرفای اقیانوس ناخودآگاه بچینیم و با خود بالا بیاوریم. هر آنچه برای شدن نیاز داریم در دنیای زیرین وجود دارد.
آریانا استاسینوپولوس، اسطوره شناس یونانی، در توصیف دنیای زیرین و رب النوع حاکم بر آن چنین می گوید: نام دیگر هادس، پلوتو بود که در زبان یونانی به معنای ثروت و مال است. نماد ثروت نامرئی این رب النوع، شاخی بود که در دست نگه می داشت و انواع میوه ها و سبزیجات و جواهرات و طلا و نقره در حال سرریزشدن از آن بود. هنگامی که در روزهای تاریک زندگی مان مانند افسردگی ها، اضطراب ها، بالاآوردن های عاطفی و غم و اندوه به دنیای زیرین می رویم، هادس در کنار ماست. با پایین رفتن در قلمرو هادس، قدرت و روشنایی و نوشدگی را با خود به بالا می آوریم.
هادس هم نام رب النوع دنیای زیرین است و هم نام قلمرویی که او بر آن فرمانروایی می کند. فضای دنیای زیرین را می توان از یک نظر با حال و هوای افسردگی مقایسه کرد؛ تاریکی، سردی و سیاهی، دنیای که در آن همه چیز خاکستری است و حتی ادراک از رنگ و سرزندگی هم وجود ندارد.روان شناسان به این حال و هوا افسردگی عمیق می گویند و عرفا نام شب های تاریک روح بر آن می نهند. در این حال و هوا ارتباط انسان با واقعیت روزمره قطع می شود و شخص نمی تواند روشنایی زندگی راحساس یا تحمل کند. معمولا تنها و گوشه نشین می شود و به آنچه در دنیا می گذرد اهمیت نمی دهد. نظافت شخصی یا تغذیه مناسب برایش بی معناست. حرکت می کند، راه می رود، لباس می پوشد ولی نشانی از زنده بودن و سرزندگی و انرژی حیاتی در او به چشم نمی خورد.افسردگی یک ساز و کار خودتنظیمی روان است. وقتی زندگی ما بنا به هر علتی از تعادل خارج می شود، روان به منظور ادامه بقای ما و از طریق ساز و کار افسردگی، ما را به دنیای زیرین می فرستد تا آنچه را برای نو شدن و از سر گرفتن زندگی به آن نیاز داریم از ژرفای روح با خود به بالا بیاوریم.
دنیای زیرین و حال و هوای افسردگی را می توان خلائی آبستن تولید دوباره دانست. هرچند در دوره افسردگی ممکن است زندگی بیرونی ما ساکن و تهی به نظر بیاید ولی کار درونی به طور گسترده و شدید در حال انجام است. انسانی نو در در رحم دنیای زیرین در حال شکل گیری و متولدشدن است. اینجاست که نقش روان کاو و مشاور اهمیت می یابد.
کار روان کاوی باید علی القاعده آشنایی کافی با هزارتوی پرپیچ و خم و گاه پرمخاطره دنیای زیرین داشته باشند. کار ایشان راهنمایی افراد افسرده در این هزارتو و کمک به تحلیل و تفسیر درست پیام های ضمیر ناخودآگاه (با استفاده از تحلیل رویاها و روش تجسم فعال) و نیز کمک به خروج سالم و به موقع از دنیای زیرین و ورود شایسته به دنیای بیرون و بهره مندی مناسب از توانایی های کسب شده است.قلمرو دنیای زیرین قلمروی ناخودآگاه شخصی و ناخودآگاه جمعی است. ما در آنجا افکار و عواطف سرکوب شده و هر آنچه بیش از حد دردناک یا غیرقابل قبول و شرم آور بوده است را نگه داشته ایم تا در دنیای بالا. در دنیای بیرون دیده نشود.
همچنین شخصیت واقعی ما در آنجا زنده زنده دفن شده است. ما در بسیاری از موارد کهن الگویی غالب خود را به علت عدم همنوایی با ارزش های فرهنگ حاکم و به سبب نیازی که برای پذیرفته شدن در جامعه پدرسالار و نیل به دستاوردهای دنیای بیرون داریم، در دنیای زیرین دفن کرده ایم. این ها جنبه هایی از شخصیت ما هستند که تا به آگاهی درنیایند و زندگی نشوند، هرگز به تمامیت نخواهیم رسید و هرگز نخواهیم توانست پازل هزار تکه و پراکنده روان خود را کامل کنیم.از سوی دیگر اشتیاق هایی که هرگز تحقق نیافته اند و امکاناتی که در تاریکی مانده اند، تماما در ناخودآگاه قرار دارند. در دنیای زیرین ناخودآگاه جمعی، هرچیزی که تاکنون وجود داشته است و هر چیزی که امکان تصور آن می رود، وجود دارد و همان طور که گفته شد هر آنچه برای شدن به آن نیاز داریم، در آنجا نهفته است.
ما افسرده می شویم که به دنیای زیرین برویم و از مواهب و هدایای آن بهره مند شویم
بخش ناخودآگاه جمعی دنیای زیرین حوزه امکانات است. حوزه بالقوگی ها یا کهن الگوهایی است که بسته به مورد چنانچه به آگاهی درآیند و به آن ها انرژی داده شود جان می گیرند و ما را در راه رشد روانی و فرایند تفرد گامی به پیش می برند و برای مقابله با دشواری ها و چالش های پیش رو توانمند می کنند. رفتن به دنیای زیرین در برخی از موارد خودخواسته و داوطلبانه است. به عنوان مثال روانکاوان، روان شناسان، روان پزشکان و مشاوران به منظور آشنایی با این قلمرو و راه های پرپیچ و خم و امکانات موجود در آن، پا به دنیای زیرین می گذارند. آن ها باید با امکانات و بالقوگی های موجود در ناخودآگاه و با راه های ورود و خروج کم خطرتر این قلمرو آشنا باشند تا بتوانند مددجویان را به نحوی شایسته راهنمایی کنند. ولی افراد در بیشتر مواقع سقوطی ناخواسته و دردناک به دنیای زیرین دارند. از «مرگ» می توان به عنوان مهم ترین عامل این سقوط نام برد: مرگ یک رابطه، مرگ حالتی از بودن، مرگ یک قصد، مرگ یک امید بیا معنا می تواند شخص را به آن سرزمین سرد و تاریک ببرد.
زمانی هم که به مرگ جسمانی یا به احتمال آن می اندیشیم، این فکر نیز تجربه ای است که انسان را به دنیای زیرین می برد. احتمالا همه ما چندین نمونه از موارد فوق را تجربه کرده ایم. با این حال ذکر چند مثال موضوع را روشن تر می کند. زوجی را در نظر بگیرید که رابطه صمیمانه عاطفی و عاشقانه شان بعد از مدتی و بنا به هر دلیلی به جدایی منجر می شود.
گاهی افسردگی ناشی از این جدایی به جدی است که بدون کمک تخصصی قادر به ادامه زندگی نخواهندبود یا کسی که پس از سی چهل سال اشتغال در یک منصب و صرف تمام انرژی روانی خود فقط در آن راستا، ناگهان حکم بازنشستگی اش را روی میز می گذارند. اگر او نتواند خود را مطابق با شرایط تازه وفق دهد، اگر نتواند در جایگاه یک بازنشسته افق تازه ای برای زندگی خود ترسیم کند، اگر نتواند جنبه های دیگر شخصیت خود را رشد دهد و از امکانات و فرصت های تازه ای که دوران بازنشستگی در اختیارش می گذارد، برای اعتلا و شور و نشاط بخشیدن به زندگی اش بهره جوید، چه بسا این خلا و فقدان معنا او را به ورطه نیستی بکشاند.
همچنین کسی که هویت و ارزش خود را با موفقیت و پیروزی یکسان تلقی می کند. چنانچه در مبارزه ای شکست بخورد این شکست ناقوس مرگ را برای برخورد قهرمان گونه او به صدا درخواهد آورد. در این مورد مثال غم انگیزی که گهگاه در مطبوعات هم بازتاب می یابد خودکشی معدودی از داوطلبان ورود به دانشگاه است که علی رغم شاگرد ممتاز بودن در دوران دبیرستان و کوشش فراوانشان برای ورود به دانشگاه، در امتحان کنکور ناکام می شوند و در برابر انتظارات و توقعات خانواده و اطرافیان و حتی خودشان احساس شرمساری می کنند یا زنی را در نظر بگیرید که پس از ۵۰ سال زندگی زناشویی مشترک، شریک زندگی خود را از دست می دهد.
او که در طول این سال ها نقشی جز خانه داری و همسر خوب بودن ایفا نکرده است اکنون با چالش عظیم تامین معاش و مشکلات زندگی در یک جامعه بی رحم و خشک و منطقی رو به روست. پس برای ادامه زندگی و بقا یا باید سایر جنبه های شخصیت خود را بیاید و آن ها را رشد دهد و مهارت های لازم را بیاموزد و یا این عجز و درماندگی او را دچار افسردگی حاد می کند و به قعر دنیای زیرین فرو می غلطاند. این موضوع در مورد زنی که خود را صرفا یک «مادر» می داند و جز مادربودن هویت دیگری برای خود قائل نیست، به همین ترتیب صادق است.
هستند مادران ناآگاهی که مانع رشد و استقلال فرزندان خود می شوند، که مبادا نقش مادری را که هویت خود را صرفا با آن تعریف کرده اند، از دست بدهند و در نتیجه به هیچ تبدیل شوند؛ و نیز هنگامی که ما قربانی جریانی می شویم، به این می ماند که به ما تجاوز شده باشد. کسی که به او تجاوز شده یا حقوقش پایمال شده است، بی آنکه خود بخواهد به دنیای زیرین می افتد.
پیام افسردگی پذیرش مرگ است. تا مرگ را نپذیریم (مرگ یک رابطه، مرگ حالتی از بودن)، تا تغییر را نپذیریم، امکان زندگی کردن نخواهیم داشت. باید نگاهمان به افسردگی را تغییر دهیم و به آن ارج نهیم. ما افسرده می شویم که به دنیای زیرین برویم و از مواهب و هدایای آن بهره مند شویم.
از شاخه فراوانی هادس آنچه را که نیاز است برداریم و با خود به دنیای بالا بیاوریم. ما برای نو شدن و تولد دوباره به دنیای زیرین می رویم، برای دوباره زاده شدن از رحم ناخودآگاه، ما مانند جنین در رحم ناخودآگاه تغذیه می کنیم و آماده تولد و ورود مجدد به دنیای بیرون می شویم. ولی همان طور که ماندن جنین در رحم مادر بیش از نه ماه و اندی خطر مرگ در پی دارد، ماندن منفعلانه و بیش از حد نیاز در دنیای زیرین و قطع رابطه طولانی مدت با دنیای بیرون نیز برای ما عواقب بدی در پی دارد.
باید در تمام مدت اقامت در دنیای زیرین هشیار باشیم که معضل چیست و چرا آنجاییم و در جست و جوی چه هستیم. در این طی طریق روان کاو و مشاور می تواند به عنوان راهنمای ما در دنیای زیرین نقشی بسزا ایفا کند. افسردگی شدت و ضعف متفاوت و دلایل مختلف دارد. حتی اگر هم دلیل افسردگی دو نفر یکسان باشد. مثلا مرگ یک رابطه، به علت متفاوت بودن تاریخچه و شرایط زندگی آن ها و تفاوت در سنخ شخصیتی ایشان، راهکارها یکسان نخواهدبود؛ بنابراین راهکار باید از درون ناخودآگاه فرد مورد نظر متبلور شود نه اینکه روان کاو و مشاور نسخه ای آماده و از قبل پیچیده شده به دست او بدهد.
همان طور که گفتیم افسردگی درجات متفاوت دارد. بخشی از زندگی روزمره فرورفتن های جزیی در دنیای زیرین است. این زمانی است که می گوییم، امروز یک چیزیم میشه، یا امروز زیاد رو فرم نیستم… این یعنی افسرده هستم. ولی این یک افسردگی جزیی است که همه ما بارها و بارها آن را تجربه کرده ایم و به محض اینکه موضوعی توجه ما را جلب کند، این حالت از میان می رود. ولی در افسردگی های شدیدتر شخص احساس می کند برای همیشه در این وضعیت می ماند و دیگر هرگز روشنایی روز را نخواهد دید و دیگر هرگز شور و شوق زندگی را تجربه نخواهد کرد. یک بی زمانی و بی مکانی ابدی و آکنده از تاریکی و سیاهی، یک دنیای سرد و خاکستری رنگ.در افسردگی های حاد شخص فرودی به دنیای زیرین ندارد. بلکه در آن سقوط می کند. او فاقد توان مشاهده و خوشه چینی از آن گنجینه سرشار است. او حتی نمی داند چرا آنجاست و چه می خواهد.
با کمک روان کاو و شاید با تجویز موقت دارو بتواند توان مشاهده و انتخاب را بازیابد. در غیر این صورت در آن دنیای تاریک گرفتار خواهدشد و شاید به مردن به عنوان تنها راه حل و راه خروج از آن شرایط طاقت فرسا بیندیشد. در این گونه موارد نقش روان کار و مشاور اهمیت فوق العاده ای دارد، هم برای بازیافتن قوه ادراک و مشاهده مددجو و هم برای راهنمایی او در این هزارتوی مخاطره آمیز.در هر حال و در کل سقوط به دنیای زیرین ناخودآگاه را می توان سقوطی فرخنده دانست؛ زیرا با نگرش درست به مقوله افسردگی، نتیجه آن می تواند به تولدی دوباره، به انسانی نو با توانایی های تازه منجر و سبب رستگاری شود.سخن آخر اینکه به سبب مشابهت افسردگی با درون گرایی، هستند کسانی که افراد درون گرا را را اشخاص افسرده اشتباه می گیرند و به همان سیاق با آن ها رفتار می کنند. غافل از اینکه با این کار به آنان آسیب وارد می کنند. درون گرایی یک سنخ شخصیتی است، نه یک مورد آسیب شناختی.
منبع: دو هفته نامه موفقیت
» ارسال نظرات